امروز شد چهار ماه که رسما و قانونا تصمیم گرفتیم دیت کنیم ^_^
ماه پیش، سر ماهگرد سوممون موقشنگ رفته بود یه هایک طولانی و دور که من سه روز ازش بی خبر بودم. دیگه آخرش داشتم دیوونه میشدم. روز جمعه بود 23 آگست ناهار رفتیم بیرون و یه دو سه ساعتی با هم بودیم و بعدش من اومدم خونه و اون رفت هایک با دوستاش. از اون روز لوکیشنشو باهام شر کرد که شاید بتونم یه لحظه ببینمش. از شنبه صبح تا دوشنبه ساعت 5 دیگه ازش هیچ خبری نداشتم. خیلی بد بود. سه شنبه بعد از ظهر اومد دنبالم و یه دو ساعتی پیش هم بودیم و رفتیم برای تولد الفی کادو خریدیم و اینقدر دلمون تنگ هم بود که نگو.
اما خب کلا در ایام امتحانم زیاد و طولانی نمیدیدیم همو. طولانی ترین وقتی که با هم میگذروندیم توی آفیس اون بود که من درس میخوندم و خودشم کار میکرد. اما خب خیلی باهام صبوری کرد طفلک. فک کن کل مرخصیاش به خاک رفت. چون 2-3 هفته مرخصی اجباری داشت و از قبل رزرو کرده بود و خورده بود به امتحان من و منم هیچ جا نمیرفتم. فک کنم دو ماه یا شایدم بیشتر نه جایی میرفتم و نه حتی با دوستام اصلا همو میدیدیم. چون که هممون امتحان داشتیم.
از امتحان بخوام بگم واقعا رو مخ بود. عصر روز قبل از امتحان یکی از اعضای کمیتهام ایمیل زد که من به دلیل یه مشکل خانوادگی فردا نمیتونم حاضر شم و بلاه بلاه. منو میبینی؟ گفتم یا خدا دیگه عقب نیفته که واقعا نمیتونم. استادم بهم مسج داد که نگران نباش و احتمالا امتحان برگزار میشه و خودتو آماده نگه دار. خلاصه دیگه به هر زوری بود خودمو آماده نگه داشتم و نوتامو مرور کردم و هی تمرین کردم و فلان. شب چر دپارتمان ایمیل زد که اوکیه و میشه امتحان برگزار شه. الهی شکر.
دو روز قبل از امتحان رفتم پیش استادم و یه عالمه سوال ازش پرسیدم و بهم گفت تو چرا استرس داری؟ از این سوالایی که من دارم میبینم واقعا معلومه که میدونی چه خبره و سطح سوالات خیلی عمیقه و اصلا نگران نباش. مطمئن باش که پاسی (الان که فکر میکنم میبینم توی اون کمیته استادم تنها کسی بود که واقعا از نزدیک باهام در ارتباط بود و از درکم نسبت به پروژم آگاهی داشت)
اما خیلی رفتار اگزمینرها زشت بود. یکی که از دپارتمان دیگه اومده بود و توی یه لیگ دیگه توپ میزد و فقط داشت در مورد یه فیلد غیرمهندسی سوال میپرسید. یعنی خنده دار. وقتی حرف میزد اعضای دپارتمان یا خمیازه میکشیدن و یا چشاشونو میچرخوندن و یا میخندیدن. خیلی مضحک بود. آخرشم همون خانوم کاری کرد که من نیاز دارم الان لیترچر رشته ایشون رو بخونم و به پروپوزالم اضافه کنم.
امتحان رو کاندیشنال پاس شدم. اینقدر اعتماد به نفس داشتم که وقتی بهم اینو گفتن شوک شدم. بعد از امتحان موندم با استادم حرف بزنیم که وسط حرفاش کلی گریه کردم. البته چون که اُسکُلم!
چون که دو تا از کارهای آیندم حذف شد و در واقع کلی به نفعم شد و کاری که باید بکنم خیلی خیلی کمتر شد. اما خب حس بد اون تصمیم و تموم نشدن کارم موند برام. واسه همین یه 2-3 ساعتی گریه کردم. استادم ناهار مهمونم کرد و گفت خیلی هم خوبه و باید جشن بگیریم و این صوبتا. اما خب دوستتون چون که اُسکُله و همه چیش به همه چیش میاد هی زاااار میزد. استادم بغلم کرد حتی. بدبخت پشماش از اُسکُلیت من ریخته بود. البته کلی بهم گفت که حق داری از دست من عصبانی باشی و اگر میخوای vent کنی اوکیه و این صوبتا. و بله از دستش عصبانی بودم چون گنده گوزی کرده بود و حالا من باید تاوانشو پس میدادم. حسابی احساس بی کفایتی و ناکافی بودن داشتم و خلاصه که حالم بد بود.
خلاصه که بعد از این که حالم گرفته شد اومدم خونه و شب رفتیم با موقشنگ بیرون. وقتی اومد دنبالم برام یه دسته گل خریده بود. گوگولی! آخه همیشه میگفت گل خریدن بده و گل پژمرده میشه و باشه گلدون اوکیه ولی دسته گل نباید خرید. سورپرایز شدم از کارش. رفتیم یکمی قدم زدیم و شام خوردیم و چای. خوب بود. آروم.
وقتی نامه تصمیم اومد با استادم حرف زدم. اولا که فرضیات مسئله رو خوب تعریف نکرده بودیم و باید دوباره واضحترش کنم این قسمتو. دوما هم که یکی از فیوچر ورکام باید حذف شه و گفت این میتونه کار یه دانشجوی دیگه باشه :| یکی دیگه به ساید پراچکت تغییر ماهیت داد و در واقع از 3 به 1 کاهش یافت :| در واقع بخش فیوچر ورک من جز گنده گوزی چیزی نبود. یعنی در واقع کل کاری که کردم و میخواستم بکنم. چون که سه تا پروژه انجام شده ارائه کردم و سه تا هم برای آینده که واقعا زیادی بود. و البته حاصل تلاش استاد عزیزم بود. دقیقا لحظه آخر این آس رو رو کرد و هی بهم گفت اینو بگو اونو بگو و داورا هم گفتن کجا با این عجله؟ دقیقا یکیشون بهم گفت میخوای تا 20 سال دیگه این دکتری رو ادامه بدی؟ البته که لحن و رفتارش مزخرف بود ولی راست گفت.
این فیوچر ورک خیلی رو مخم بود. هی یه ماه تمام بهش میگفتم آخه اصلا این چیه باید چیکارش کنم. هی میگفت اسمش روشه فیوچر. هنوز شروع نکردیم که. یعنی عملا خودشم نمیدونس که چند چنده.
در مجموع که این تغییرات به نفع بنده شد اما خب من خرم و همه چی باید در افیشنت ترین حالت ممکنش باشه. واسه همینم گریه کردم کلی :|
حالا این شد داستان من که باید تا قبل ایران رفتنم انجام بدم. باید پروپوزالمو ویرایش اساسی بزنم
جمعه میرم سفر داخلی. هم هیجان زده ام و هم این که کلی کار دارم و میگم این چه کاریه این وسط. جمعه شب میرم و سه شنبه بعد از ظهر برمیگردم. امیدوارم بتونم به کارام برسم
برای آخر هفته بعدی هم این پسر عزیزم برداشته یه بلیتی گرفته برای یه هایکی که حداقل یه روز و نیم طول میکشه. خیلی جای قشنگیه ولی الان که سرچ میکنم هرکی رفته نوشته خرس گریزلی و خرس سیاه جفتشو با هم داره :|
خدایا خب من میترسمممم. اما از طرفی هم میگم خب نمیشه که تا ابد ترسید. دچار احساسات دوگانه به قول خارجیا میکسد فیلینگزم. ولی خدایی خرس دیگه شوخی نداره که! کاش حداقل دو نفر دیگم بودن جور میشد چهارتایی میرفتیم. دوتایی تک و تنها کجا بریم تو جنگلا آخه!!!! هی میگه اسپری خرس دارم ولی خب با این حال بازم من میترسم. خدا خودش پشت و پناهم باشه اگه رفتیم :)) اگه هم نه که چه بهتر :)))) ایشالا تا سال بعد ترسم میریزه. با این سر نترسی که این موقشنگ داره!
از شدت نترسیش بخوام بگم، یه بار تو تابستون با هم رفتیم کایاک و وقتی قایق رو باد کرد دیدیم از یه جایی صدای پیسسسس میاد. فرموندن چیزی نیس یه سوراخه و ما همونجوری با کایاک سوراخ یه ساعتی رفتیم توی دریاچه. به خدا توی آب حباب حباب درست میشد. بهش گفتم این چیه. گفت باد کایاکه دیگه چیزی نیس. حالا حالاها خالی نمیشه. بعد جالب این که هیچکدوممون هم شنا بلد نیستیم :| با خودش تلمبه هم آورده بود که در صورت نیاز توی دریاچه باد بزنیم :| نمیدونم چه دل شیری داشتم رفتم باهاش :))) یه تیکه تو فیلم بهم میگه میتونی برگردی پشتتو نگاه کنی که بگی از کجا اومدیم. گفتم معلوم نیس. گفت دیدی چه راحت آدم گم میشه؟ گفتم یعنی الان باید بترسم؟ گفت نه نه چیزی نیس پیداش میکنیم. منم گفتم باشه:| میخوام شدت ماجراجویی این آقا رو براتون بگم!
دیگه چی جا مونده که بگم؟ خب فک کنم به همه چیز اشاره کردم دیگه. این پست نوشتنش 6 ساعتی طول کشید. چون تیکه تیکه نوشتم!